بگذار دستم را به دورت بگیرم که هوا سرد است.
مگر فراموش کرده ای آن زوزه های شبانه گرگهای دشت را؟
بگذار مرا پیش از تو بدرند. بگذار که هر چه مصیبت است بر من فرود آید که تو معصوم تر از آنی که روزگار را بشناسی.
هر روز که می آیی با خود میگویم امروز روز دیگریست. شاید امروز همان روزیست که دیگر به شب نخواهد انجامید.
شاید امروز همانی است که در کتابها نوشته اند. شاید امروز همان است که عمری را به انتظارش گذرانده ام....
و آن دم که میروی باز همه جا تاریک میشود. گویی خورشید نیز چو من، تاب دوریت را ندارد...
...
پی نوشت: سالهاست که ندیدمت. گویی رسم دیرینه ایست اینگونه زیستن. سرد و تاریک...
شاید واقعا باید از تمام ارزشهایی که تو زندگیت داری جدا شی تا به یه همچین چیزی برسی.
شاید واقعا درستش این باشه که برای ساختن پلی که تو رو به اونور رودخونه برسونه، حاضر باشی ستون پلهای دیگران رو خرب کنی بدون اینکه برات مهم باشه کسی روی پل وایستاده یا نه. بدون اینکه برات مهم باشه که این پلی که داری اینقدر راحت خراب میکنی چه سخت ساخته شده.
شاید واقعا درستش همین باشه.
شاید واقعا درستش اینه که گاهی وقتا بتونی چنان دروغهای قشنگی بگی که هیچ کسی فرقش رو با واقعیت نفهمه. بدون
اینکه برات مهم باشه که این دروغ، چقدر راحت میتونه راست دیگران رو زشت نشون بده.
شاید واقعا درستش همین باشه.
شاید واقعا درستش این باشه که موفق بشی. بدون اینکه برات مهم باشه که با موفقیت تو، اجازه موفق شدن رو از کسانی میگیری که به مراتب از تو مستحق ترن.
شاید واقعا درستش همین باشه. ولی...
اگه قراره به یه همچین قیمتی تموم بشه فکر میکنم... .
پی نوشت: سلام شهر من... فکر کنم حالا حالاها باید تحملم کنی.