کی میایی؟

بگذار دستم را به دورت بگیرم که هوا سرد است.
مگر فراموش کرده ای آن زوزه های شبانه گرگهای دشت را؟
بگذار مرا پیش از تو بدرند. بگذار که هر چه مصیبت است بر من فرود آید که تو معصوم تر از آنی که روزگار را بشناسی.

هر روز که می آیی با خود میگویم امروز روز دیگریست. شاید امروز همان روزیست که دیگر به شب نخواهد انجامید.
شاید امروز همانی است که در کتابها نوشته اند. شاید امروز همان است که عمری را به انتظارش گذرانده ام....
و آن دم که میروی باز همه جا تاریک میشود. گویی خورشید نیز چو من، تاب دوریت را ندارد...

...

پی نوشت: سالهاست که ندیدمت.  گویی رسم دیرینه ایست اینگونه زیستن. سرد و تاریک...

موفقیت

شاید واقعا باید از تمام ارزشهایی که تو زندگیت داری جدا شی تا به یه همچین چیزی برسی.

شاید واقعا درستش این باشه که برای ساختن پلی که تو رو به اونور رودخونه برسونه، حاضر باشی ستون پلهای دیگران رو خرب کنی بدون اینکه برات مهم باشه کسی روی پل وایستاده یا نه. بدون اینکه برات مهم باشه که این پلی که داری اینقدر راحت خراب میکنی چه سخت ساخته شده.

شاید واقعا درستش همین باشه.

شاید واقعا درستش اینه که گاهی وقتا بتونی چنان دروغهای قشنگی بگی که هیچ کسی فرقش رو با واقعیت نفهمه. بدون
اینکه برات مهم باشه که این دروغ، چقدر راحت میتونه راست دیگران رو زشت نشون بده.

شاید واقعا درستش همین باشه.

شاید واقعا درستش این باشه که موفق بشی. بدون اینکه برات مهم باشه که با موفقیت تو، اجازه موفق شدن رو از کسانی میگیری که به مراتب از تو مستحق ترن.

شاید واقعا درستش همین باشه. ولی...

اگه قراره به یه همچین قیمتی تموم بشه فکر میکنم... .

پی نوشت: سلام شهر من... فکر کنم حالا حالاها باید تحملم کنی.

و بعد...

آره... من عاشق شده بودم.
عاشق کسی که...
چی میتونم بگم از موجودی که تنها آرزوت خوشبختیشه؟...
موجودی که وقتی بهش فکر میکنی، دیگه نمیتونی به خودت فکر کنی. موجودی که تنها چیزی که مهمه بودنشه، نه چه جوری بودنش.
نمیدونم چرا باید یه همچین موجودی تو زندگی آدم پیدا بشه. چرا باید یه همچین احساسی به آدم رو کنه.
خوشم نمیاد از داستانای عاشقانه. همشون یه جورن. غیر واقعی. آخر داستان عاشق و معشوق به هم میرسن.
یعنی هیچ نویسنده ای تا حالا عاشق نشده که بفهمه هیچ عاشقی اجازه ی همچین اتفاقی رو نمیده؟
احمقانه به نظر میرسه؟
شاید مسخره باشه ولی از دید یه عاشق، هیچوقت خودش نمیتونه لیاقت معشوقش رو داشته باشه.
و من لیاقت اون رو نداشتم. حتی لیاقت گرفتن وقتش رو هم نداشتم. و این رو کاملا جدی میگم. به هیچ عنوان نمیخواستم بخاطر من کاری بکنه. من لیاقت هیچ کاری رو نداشتم. و اون من رو به چشم یک دوست میدید. و انتظار داشت من هم همین دید رو داشته باشم. مشکلاتم رو بهش بگم، از غم و غصه هام حرف بزنم و... و ... و... . ولی چطور میتونستم بهش بگم که تمام غم و غصه های من خود تویی؟ اون که نمیدونست دوستش دارم.
و ماهها گذشت...
و من میدونستم که باید ازش دور بشم. میدونستم که هر وقت میدیدمش تا مدتها نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. و سعی کردم نبینمش. و نمیدونی ندیدنش چقدر سخت بود.
فکر میکنی عاشق شدن راحته؟
فکر میکنی راحته که وقتی با یکی حرف میزنی، هر چند وقت یه بار برگرده بهت بگه حواست کجاست؟ و تو حواست پیش کسی باشه که نمیتونی از فکرش در بیای.
فکر میکنی راحته که وقتی دوستات دور هم جمع میشن و مسخره بازی در میارن و از عشق و عاشقی حرف میزنن و میخندن، تو هم لبخند بزنی و مواظب باشی، که هر لحظه ممکنه بالا بیاری.
فکر میکنی راحته....
و ماهها گذشت...
واسه ی اون مثل روزهایی گذشت که یکی از آدمای دنیا رو ندیده بود، عین میلیاردها آدم دیگه ای که تو روز نمیدید. اما برای من... ماهها بود که ندیده بودمش ولی انگار، سالهایی گذشته بودن بدون هیچ علاقه ای به زندگی... آره... من عاشق بودم. عاشقی که میدونست هیچوقت به معشوقش نمیرسه.